شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد
شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد

گفتگوی انسان و خداوند

گفت و گو با خداوند  ) رابیندرانات تاگور 

در رویاهایم دیدم که با خداوند گفت و گو می کنم.

خداوند پرسید : پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی ؟

من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید .خداوند خندید و گفت : وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟ 

ادامه مطلب ...

سم(مادرشوهر و عروس)

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد

ادامه مطلب ...

قصه ما مثل شد

 ) فال بین و شاه )

حکایتی جذاب و خواندنی

.... غیر از خداوند هیچ کس نبود .
روزی و روزگاری مرد فقیری بود که کاروباری نداشت . یک روز  همسرش به او گفت : " مرد تو هم از فردا رمّال (فال بین ) شو ..... مگر تو از رمّال شاه چی کمتر داری ؟"
مرد گفت : " هر کاری بَلدی می خواهد ، من نمیتوانم ..."  

ادامه مطلب ...

قصه ما مثل شد

پند پرنده

... غیر از خداوند هیچ کس نبود.

روزی و روزگاری مردی از کنار روستایی می گذشت.

ناگهان پرنده ای از درختی بر زمین افتاد.مرد پرید و پرنده را برداشت.پرنده که خیلی ترسیده بود ،برای رهایی خودش چند بار در دست مرد دست و پا زد. وقتی نتوانست خودش را نجات بدهد ، به حرف آمد و گفت : "ای مرد ، مرا رها کن ، جوجه های من چشم به راه هستند ."   

ادامه مطلب ...

دقت؟!

پسرک هوشیار

 در زمان های قدیم، مردی با الاغ خود، باری را برای فروش به شهری دیگر می بُرد. اما از بد حادثه و پس از عبور از یک مزرعه، الاغ خود را گم کرد.
او به دنبال الاغ خود می گشت. برای همین از پسری در آن حوالی پرسید:
آیا تو الاغ مرا دیده ای؟
پسر گفت: همان الاغی که چشم چپش کور بود!!
همان الاغی که پای چپش می لنگید!!!
همان الاغی که بارِ گندم داشت!!
آن مرد خوشحال شد و گفت آری خودش است. حال بیا برویم و آن را به من تحویل بده

ادامه مطلب ...