(غذای سگ)
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینو گوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تُومن فقط آشغال گوشت میشه نِنه ..بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه!
ادامه مطلب ...روزی
پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق
خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از
وقوع حادثه کاری بکند.
پادشاه
به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش
بسازند.معماران بی درنگ بی
آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های
مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه
پرداختند.
سرانجام
یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و
شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف
قلعه گماشت
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
روزی
سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید.شخص پاسخ
داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی
اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط
گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده
است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟