ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
) فال بین و شاه )
حکایتی جذاب و خواندنی
....
غیر
از خداوند هیچ کس نبود .
روزی
و روزگاری مرد فقیری بود که کاروباری نداشت . یک روز همسرش به او گفت : " مرد تو هم از فردا رمّال
(فال بین ) شو ..... مگر تو از رمّال شاه چی کمتر داری ؟"
مرد
گفت : " هر کاری بَلدی می خواهد ، من نمیتوانم
..."
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
روزی
سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید.شخص پاسخ
داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی
اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط
گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده
است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟