شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد
شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد

قصه ما مثل شد

 ) فال بین و شاه )

حکایتی جذاب و خواندنی

.... غیر از خداوند هیچ کس نبود .
روزی و روزگاری مرد فقیری بود که کاروباری نداشت . یک روز  همسرش به او گفت : " مرد تو هم از فردا رمّال (فال بین ) شو ..... مگر تو از رمّال شاه چی کمتر داری ؟"
مرد گفت : " هر کاری بَلدی می خواهد ، من نمیتوانم ..."  

- می توانی باید بتوانی !  اگر به حرف های من گوش کنی ، همه چیز درست می شود ... همین فردا صبح برو  جلوی در حمّام زنانه بساط رمّالی پهن کن و کارَت را شروع کن ، اگر خیلی زود به آن بالا بالاها نرسیدی !

مرد از روی ناچاری قبول کرد .

فردا صبح جلوی در حمام زنانه یک پارچه ی کوچک روی زمین پهن کرد و چند تا ریگ روی پارچه گذاشت  و مشغول جابه جا کردن آنها شد . بعد هم لب هایش را تکان  می داد که یعنی دارد رمّالی و فال بینی می کند . همان ساعت دختر وزیر از حمّام بیرون می آمد که فریاد کشید : " انگشترم گم شد ! "

همه ی حمام به هم ریخت . جامه دار ( کسی که در حمام وظیفه ی نگه داری لباس ها را بر عهده دارد ) گفت : " چی شده ؟"

دختر وزیر گفت : " هر چی می کِشم از دست تو می کِشم ، تو انگشتر مرا برداشته ای !"

جامه دار بر سر زد و غش کرد . با سر و صدای زن ها و کارگری های حمام ، مردم بیرون حمام جمع شدند . در این حال یکی نگاهش به رمّال افتاد . او کارگر زن حمام بود که آمده بود راهی برای نجات خودش و جامه دار پیدا کند . در این حال رمّال ریگ ها را جابه جا کرد و زیر لب گفت : " من بالای خزینه ( حوض بزرگ آب در حمام های قدیمی ) چیزی می بینم !"

زن به داخل حمام دوید و فریاد زد : " یادم آمد ، دختر وزیر را که می شُستم انگشترش را در سوراخ کوچکی بالای خزینه گذاشتم . "

انگشتر پیدا شد و دختر وزیر به رمّال پاداش داد و از جامه دار عذر خواست و به خانه رفت و هرچه را دیده و شنیده بود برای پدرش تعریف کرد .

از آن طرف مرد رمّال هم به خانه رفت و به همسرش گفت : " من دیگر از این کارها نمی کنم ، نصف گوشت بدنم از ترس آب شد ، اگر حرف من درست نبود چی ؟"

همسرش گفت : تازه داری کار یاد می گیری ... صبر کن و نترس !

چند روز بعد دزدان به خزانه ی شاهی زدند و از آن جا طلا و جواهر بردند . وزیر به شاه گفت که رمّال می تواند کاری بکند . او را به حضور شاه بردند . رمّال با ترس و لرز از شاه چهل روز وقت خواست . شاه قبول کرد .

مرد به خانه آمد و بر سر زد و گفت : این بار دیگر  نمی توانم نجات پیدا کنم .

زن گفت : خدا بزرگ است . چهل روز ، روزه بگیر و از خداوند کمک بخواه .

مرد چهل خرما گرفت و به زن داد و گفت : هر شب یک خرما برای افطار به من بده .

دزد ها هم که خبردار شده بودند به بام خانه ی رمّال رفتند تا بفهمند او چه می کند .

مرد اوّلین روزه اش را افطار کرد و خرمایی از زن گرفت و گفت : این اوّلی .

دزد فرار کرد و به دوستانش گفت که او همه چیز را می داند . هر شب دَمِ غروب دزدی بالای بام می آمد و مرد که می خواست حساب روزه هایش را داشته باشد می گفت : دوّمی ، سوّمی ، چهارمی و .....

این بود تا این که بزرگِ دزدان گفت : امشب خودم می روم تا بدانم چه خبر است .

مرد نزدیک غروب خرمایی از زنش گرفت و گفت : این از همه بزرگ تر است !

منظور او خرمای بزرگی بود که آن شب می خواست با آن افطار کند. بزرگ دزدان خیال کرد که رمْال خود او را دیده . از بام پایین آمد و به دست و پای مرد افتاد و گفت : بیا و به من رحم کن ! به تو می گویم که طلا و جواهر شاه کجاست . فقط نگو که مرا دیده ای ! مرد رمّال نشانی گرفت و بزرگ دزدان گفت که همه ی طلا و جواهر در یک خرابه است .

مرد رمّال فردا صبح پیش شاه رفت و از جای جواهر و طلا به او خبر داد. وقتی طلا و جواهر پیدا شد ، شاه به او جایزه ی خوبی داد و از او خواست که برای همیشه در دربار بماند و همراه شاه باشد . با این حال رمّال هر روز که می گذشت ، بیشتر می ترسید .

روزی شاه و دوستانش برای شکار به صحرا رفته بودند . همین طور که می رفتند ، ملخی جَست و شاه آن را توی هوا گرفت . بعد مشتش را رو به رمّال گرفت و گفت : اگر گفتی توی مشت من چی هست ؟

مرد نگاهی به شاه و مشت او انداخت و با ترس و لرز گفت : یک بار جستی ملخک ، دو بار جستی ملخک ، آخر نرستی ملخک !  این زبان حال مرد رمّال بود که با خود می گفت : یکی – دوبار نجات پیدا کردی ؛ ولی عاقبت گرفتار شدی .

شاه خیال کرد که مرد ملخ توی دست او را می گوید این بود که مشتش را باز کرد و باز هم به مرد جایزه داد ؛ ولی او که از جانش می ترسید ، از این کارها کناره گرفت و دیگر به دنبال رمّالی و فال بینی نرفت .

*******

اگر کسی بارها با حیله و نیرنگ مردم را فریب دهد برای آن که بگویند که روزی گرفتار می شوی ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .

منبع :

قصه ما مثل شد / جلد چهارم

نویسنده : محمد میرکیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد