شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد
شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد

قصه ما مثل شد

پند پرنده

... غیر از خداوند هیچ کس نبود.

روزی و روزگاری مردی از کنار روستایی می گذشت.

ناگهان پرنده ای از درختی بر زمین افتاد.مرد پرید و پرنده را برداشت.پرنده که خیلی ترسیده بود ،برای رهایی خودش چند بار در دست مرد دست و پا زد. وقتی نتوانست خودش را نجات بدهد ، به حرف آمد و گفت : "ای مرد ، مرا رها کن ، جوجه های من چشم به راه هستند ."   

مرد دستی روی سر پرنده کشید و گفت : " کدام آدم عاقلی این کار را می کند؟ پرنده به این زیبایی و تمیزی آن هم با گوشتی خوردنی و لذیذ ، به همین سادگی تو را رها کنم ؟"

پرنده خواهش کنان گفت : " کدام گوشت خوردنی و لذیذ ؟ مگر ما صَعوه ها (پرنده ای کوچک تر از گنجشک ) چه قدر گوشت داریم ..."

-  رها کردنِ تو چه سودی برای من دارد؟

-   اگر مرا رها کنی ، به تو سه پند می دهم که برایت خیلی بیشتر از گوشت من ارزش داشته باشد.

مرد گفت : " از کجا بدانم که دروغ نمی گویی ؟"

پرنده گفت : " پند اوّل را در دستان تو می گویم؟ بعد اگر مرا رها کنی ، پند دوم را بالای درختی که رو به روی توست می گویم ... پند سوم را هم بالای آن کوه می گویم."

مرد فکری کرد و گفت : " خب ، شاید حرف های تو از خودت با ارزش تر باشد. پند اوّل را بگو!"

صعوه گفت : " و امّا پند یا راز اوّل : هر چه را که از دست دادی برای آن پشیمانی نخور؛ چون آه و افسوس بر گذشته هیچ سودی ندارد."

مرد برای آخرین بار نگاهی به پرنده انداخت و انگشتانش را باز کرد. پرنده مثل تیری از دست او فرار کرد و روی شاخه ی درخت نشست.

پرنده گفت : " دوم این که هیچ حرف مَحال را باور نکن!"

صعوه این را گفت و به سوی کوه پرواز کرد.بعد در جایی نشست که دیگر دست هیچ کس به او نرسد. آن وقت به مرد گفت : " دیدی چه کردی ؟ در شکمِ من دو گوهر گران بها بود که هر کدام بیست مثقال وزن داشت. تو به همین راحتی آنها را از دست دادی."

مرد تا این حرف را شنید دو دستی بر سرش زد و آه حسرت و پشیمانی کشید. پرنده پرسید : "این چه کاری بود که تو کردی؟"

مرد گفت :"اگر تو به جای من بودی افسوس نمی خوردی؟"

- چه زود حرف های مرا فراموش کردی؟ نگفتم که بر گذشته پشیمانی نخور؟ نگفتم که حرف محال را باور نکن؟

- کدام حرف محال؟

- چرا ازعقل خودت یاری نگرفتی؟ مگر من که بیش از دو مثقال وزن ندارم ، می توانم چهل مثقال گوهر در شکم داشته باشم؟ چرا حرف محال را باور کردی؟

مرد فکری کرد و گفت : " راز سوم را بگو ... شاید آن برای من سودی داشته باشد."

پرنده گفت : " تو اگر باهوش بودی ، به راحتی آن دو پند را فراموش نمی کردی ... وقتی آن دو حرف با ارزش را نشنیدی ، دیگر شنیدن پند سوم برای تو چه سودی دارد؟"

پرنده این را گفت و از روی کوه پرواز کرد و آن قدر رفت تا از چشمان مرد دورِ دور شد.

×××

اگر کسی در زندگی به آن چه که در گذشته از دست داده بسیار حسرت و پشیمانی بخورد و در فکر روز های روشن آینده اش نباشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود.

منبع : کتاب قصه ی ما مثل شد (جلد اول )

نویسنده : محمد میر کیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد