عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد !
داروساز
گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد،
پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد
تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر
شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر
معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر
شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته
ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک
روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر
نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می
کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز
لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در
ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است