شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد
شندآباد

شندآباد

معرفی کامل شهر شندآباد

گفتگوی انسان و خداوند

گفت و گو با خداوند  ) رابیندرانات تاگور 

در رویاهایم دیدم که با خداوند گفت و گو می کنم.

خداوند پرسید : پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی ؟

من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید .خداوند خندید و گفت : وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟ 

خداوند پاسخ داد : کودکی شان . اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس ازمدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند . اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگززندگی نکرده اند .

دستهای خداوند دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم ومن دوباره پرسیدم : به عنوان یک خداوند می خواهی کدام درس های زندگی را انسان ها بیاموزند ؟ او گفت :

  • بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند .
  • بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند .
  • بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم .
  • بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیازدارد .
  • بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند .
  • بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
  • بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند .

من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید انسان ها بدانند ؟

خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ، همیشه .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد