گفت و گو با خداوند ) رابیندرانات تاگور )
در رویاهایم دیدم که با خداوند گفت و گو می کنم.
خداوند پرسید : پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی ؟
من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید .خداوند خندید و گفت : وقت من بی نهایت است.
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟
خداوند پاسخ داد : کودکی شان . اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس ازمدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند . اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگززندگی نکرده اند .
دستهای خداوند دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم ومن دوباره پرسیدم : به عنوان یک خداوند می خواهی کدام درس های زندگی را انسان ها بیاموزند ؟ او گفت :
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید انسان ها بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ، همیشه .